و من برگ بودم که باران گرفت/ و دیدم که این قصه پایان گرفت/ بهار تو آمد به دیدار من/ و آخر مرا از زمستان گرفت/ کویر تنت را به باران زدند/ تن آسمان را عطش جان گرفت/ تو میرفتی و چشم من چشمه بود/ و من خیس بودم که باران گرفت/ عجب بارشی بود بر جان من/ که چون رودی از عشق جریان گرفت/ هوای تو بود و خیال تو بود/ که دست مرا در خیابان گرفت/ حقیقت همین است ای نازنین / که چشمت غزل داد و ایمان گرفت/ تو و کوچه وآن زمستان سرد/ و من برگ بودم که طوفان گرفت….
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۰ ساعت 18:48 توسط رویا
|
سلام من رویا هستم از این که به وبلاگم سر زدید ممنونم اگه نظر بدید خوشحال می شم